درحال بارگذاری ....
به انجمن تخصصی آلم خوش آمدید.شما در این انجمن میتوانید پاسخ سوالات خود را بیابید...!! وارد یا عضو شوید
پنل کاربری
نام کاربري :

پسورد :

عضويت | فراموشي رمز عبور
تاپیک های مهم و کاربردی انجمن
ADS
ya30n
آفلاین


ارسال‌ها :354
عضويت: 12 /3 /1393
محل زندگي:اصفهان ( اهوازو عشقه!)
سن:18
تشکرها :433
تشکر شده :572
پاسخ 189 :
کنکور94...ورژن ریاضیش البته!

کنکورستان!

سلام دوباره به تمامی بچه های گل و گلاب کنکوری ... آبجیا و داداشای عزیز!

ببخشید یه مدتی به دلیل اینکه سرم خیلی خیلی شلوغ بود براتون مقاله بنویسم اما کم کم میخوایم این تاپیک خیلی باحال رو دوباره احیا کنیم با هم دیگه!

کارتون شکرستان رو که دیدید تاحالا؟؟؟ اسم مقاله رو مثل اون انتخاب کردم صرفن جهت با مزه بودن!

.

.

.

این مطالبی که در زیر میخوانید بر گرفته از داستان واقعی روز کنکور 93 یاسین بهادریه...شاید بتونه یه تکونی به زندگیتون و تصمیم گیری هاتون بده!

.

حدودن ساعت یک شب بود...خوابم نمیبرد. فردا یه روز بزرگ بود....روزی که همه دوستام منتظرش بودن...

روزی که شاید خیلیا منتظر رسیدنش بودن و برای ثانیه هاش برنامه ریزی میکردن...اما من!

سرمو که روی بالش گذاشتم یهو همه لحظه های سال 92 که مثل برق و باد گذشت برام تداعی شد...

اول تیر ماه رو یادم اومد...! با چه ذوق و شوقی درس میخوندم...

اون موقع عشق مهندسی هسته ای بودم...میخواستم برم دانشگاه پلی تکنیک مهندسی هسته ای بخونم..

اوایل تیر ماه بود و من به شدت درس میخوندم.یادمه کل کتاب حسابانو تو 10 روز خوندم...فیزیک 1 و 2 رو هم تو همون نیمه های اول تیر جمعشون کرده بودم و عربی 2 رو هم یاد گرفته بودم اساسی...همه نکات مهمش رو یادداشت کرده بودم و هر روز مرورشون میکردم.

اما دنیا منو فراموش نکرده بود...قانون سوم نیوتن اومد سراغم...اون اوایل کار که میخواستم شروع کنم انقدر قوی و مصمم بودم که مقاومت هاشو حس نمیکردم...اما نصف ماه که گذشت با اولین اتفاق اومد سراغم...

..... یه لحظه از روی تختم بلند شدم و چند تا مشت زم تو بالشم که تراکم پشم شیشه ها منظم بشه و دوباره دراز کشیدم...

یاد مادرم افتادم که چقدر به پسر گلش فاتخار میکرد و هرجا که میرفت با یه شادی وصف ناشدنی توی وجودش به همه میگفت که پسرم داره تو خونه درس میخونه و واقعن چقدر روزای خوبی بود...

عصر ها که میشد میرفتم باشگاه و دوساعت کامل بدمینتون بازی میکردم و حسابی عرق میکردم و خسته میشدم....جریان آدرنالین و ادروفین رو توی خونم حس میکردم...چه حس خوبی بهم دست میداد...

.

.

.

از این پهلو به اون پهلو شدم مگر اینکه خوابم ببره...برای کنکور فردا صبح بی خیال بودم ولی فکرای توی سرم راحتم نمیذاشتن...

یاد آخرای شهریور افتادم ....

یکی از همکلاسی های مادرم توی دانشگاه از آموریکا اومده بود پیش ما ....یه هفته خونمون بود...تقریبن زمان اعلام نتایج کنکور بود....پسرش رشته کامپوتر دانشگاه سمنان قبول شده بود...

ولی چیزی که خیلی برای من جالب بود دخترش بود که الان داشت توی نیو اکلاو امریکا رشته بیوتکنولوژی میخوند...

خودش دبیر ادبیات بود....مدام باهاش صحبت میکردم و بهم انگیزه میداد که بشینم درس بخونم....

اما چه زمان هایی که از دست رفتن....

.

.

.

یاداوری این خاطرات جز یه عذاب بزرگ چیزی برای من نداشت...میخواستم هرجور که شده بخوابم....زمان هم خیلی دیر میگذشت...ثانیه ها به اندازه دقیقه ها طول میکشیدن...

اول مهر رو یادم اومد...وقتی رفتم و دوستامو دیدم....همشون تابستونون رو عالی کار کرده بودن...اون موقع بود که برای یه لحظه به خودم اومدم ...تمام مسیر برگشت اشک توی چشمام بود و از خودم متنفر بودم که چرا اهدافمو فراموش کردم...اون موقع بود که چنان مطالعه ای کردم که توی زندگیم سابقه نداشت....اینقدر با کیفیت و کمیت درس خوندم که هنوزم اون مطالب توی ذهنمه و فراموششون نکردم...

ولی زیاد دوام نداشت...

.

.

ظاهرن به هیچ وجه خوابم نمیومد...کلن از روی تختم بلند شدم و رفتم پای سیستمم...از اینترنت رایگان استفاده کردم و چند تا فایل که برای دانلود گذاشته بودم رو دان کردم....اما انگار افکارم منو ول نمیکردن..

...

چه روزای سختی بود....اواخر پاییز بود...مدام با خودم درگیر بودم...سرزنش های خانواده ... وجدان خودم...سختی کنکور...زیاد بودن درسا..

انگار شروع کردن به درس خوندن برام یه معجزه شده بود که همیشه منتظر بودم که اتفاق بیوفته بدون اینکه خودم دست به کار بشم...

طرفای عید رو یادم اومد...درسخوندن رو کنار گذاشته بودم و چسبیده بودم به برنامه ریزی کردن رای روزای عید...

هر چند وقت یکبار با پسر داییم که اونم مثل من کنکوری بود تا پارک نزدیک خونمون میرفتیم و قدم میزدیم...حرفاش بوی نا امیدی میداد...انگیزه رو از وجود آدم میگرفت...

واقعن که روزای بدی بود...

دیگه نمیدونستم برای خلاص شدن از شر این افکار چیکار باید بکنم....

رفتم توی آشپزخونه و در یخچال رو باز کردم...یه لیوان شربت ریختم توی لیوان که بخوم و بتونم یه جوری این افکار رو از سرم بیرون کنم...اما

.

.

یه لحظه به خودم شک کردم...یاد حرفای مشاوری که پیشش رفته بودم...پدر و مادرم که گفتن یاسین...درستو ول نکن...افتادم...خیلی تنفر انگیزه که آدم شک کنه...به راهی که داره میره...به تصمیمی که گرفته...

و یاد تمام روز هایی افتادم که به همین راحتی از دستشون دادم....

و همه این اتلاف وقت ها هم از منظم نبودن من در طول یک روز ناشی میشد....ای وای که چه غفلت بزرگی کرده بودم...

وقتی قبول کردم که اشتباه کردم دیگه افکار مزاحم رفتن و من خوابیدم...

ولی الان برای پذیرفتن اشتباه خیلی دیر بود...

وقتی از جلسه کنکور بیرون اومدم خیلی ناراحت بودم ...واقعن توی کنکور تست هیی وجود داشت که اگر یکم دیگه درس میخوندم میتونستم حلشون کنم...

وقتی که از دانشکده فیزیک دانشگاه صنعتی اصفهان اومدم بیرون جمعیت عظیمی از دانش آموزایی رو دیدم که احتمالن همون ساعت 9 و نیم که دفتر چه های اختصاصی رو داده بودن اومده بودن بیرون...همشون در حال خندیدن بودن و برای هیچ کدومشون کنکور هیچ اهمیتی نداشت...

به لحظه با خودم فکر کردم...برای من مهم بود...ولی چرا هیچ کاری انجام ندادم...

اون موقع بود که باد پدر و مادرم افتادم که یک سال زندگی راحت و آسوده رو به خودشون حرام کردن تا من درس بخونم...یاد برادرم افتادم که همیشه رعایت حال من رو کرد .... واقعن چه جوابی داشتم؟

.

.

.

خلاصه سرتون رو درد نیارم بچه ها....شما هایی که میخواین امسال توی کنکور نتیجه خوب بگیرید بدونید که دو تا چاله بزرگ براتون وجود داره...یکیش بی برنامه بودنه و دومیش بی هدف بودن...

شاید اگر اول تیر پارسال قبل از هرچیز یه هدف خوب انتعخاب میکردم که منطقی و قابل استناد باشه اینهمه زمان رو مفت و مجانی از دست نمیدادم...

از همین الان اولویت های زندگیتون رو مشخص کنید چون مطمئن باشی که قانون سوم نیوتن به زودی میاد سراغتون و اگه بند کفشتون رو محکم نبسته باشین شما رو در دریای سردرگمی و مشکلات غرق میکنه و از تصمیمتون منصرف میشین...و ممکنه موقعی به خودتون بیاید که دیگه خیلی دیر شده....

برای رتبه خوب توی کنکور رس خوندن لازمه..برای درس خوندن یه زندگی منظم و برنامه ریزی شده لازمه...و برای برنامه ریزی کردن اولویت بندی های شخصی لازمه...

میدونید برای چی اینو میگم؟

فرض کنید یه روز توی خونه نشستید و در حال درس خوندن هستین...یه دفعه تلفنتون زنگ میزنه و دوستتون از شما میخواد که باهاش برید بیرون...اینکه انتخاب کنید با دوستتون برید بیرون یا بشینید پای درستون به اولویت هاتون بر میگرده...یا مثلن عروسی رفتن یا مهمونی رفتن و یا هر چیز دیگه ای....مخصوصن پای کامپیوتر و اینترنت نشستن....

خلاصه بگم.....حواستون رو شیش دونگ جمع هدفتون کنید و خواهشن سعی کنید مثل اطرافیانتون نباشید چون به همون جایی میرسید که اون ها رسیدن....

.

.

.

یه نفس عمیق بکشید...یه بسم الله بگید و شروع کنید به حرکت کردن به سمت اهدافتون

بسم الله

یاسین بهادری بیرگانی

اسممو توی Google سرچ کنید تا بیشتر باهام آشنا بشید! ...

تشکر شده تشکر شده:
3 کاربر از ya30n به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند:alinewchess - hossein1377 - oooo9 -